Malasema |
Saturday, December 09, 2006
٭ يه روز يه اتوبوس مي گيرم و تمام اونايي كه حتي چند لحظه با تمام وجود دوسشون داشتم ميريزم توش و ميريم قلعه الموت
........................................................................................تو كه مي دوني دارم كس ميگم؛ پس چرا ميخوني؟ تو كه مي دوني نميشه؛ خيلي چيزا نميشه اصلا مي دوني كرايه يه اتوبوس چقدر ميشه ؟ مي دوني كه الان خوب نيستم و يه جوريم مثلا مي دوني كه جرات ندارم مي دوني كه آسمون اتاق من غليظ تره؛ ليز تره مي دوني گياه مي شم اينجا فكر مي كنم و رشد مي كنم و شاخه ها مو مي بينم مي دوني كه بت فكر مي كنم و باز به خودم مي پيچم آخر سر وقتي خودمو ميبينم؛ نمي شناسم يه گونه ديگه شدم توقع داري سوار اتوبوست هم كنم ؟ الموتم ببرمت ؟ Link Archives07/04 08/04 09/04 11/04 02/05 10/05 11/05 12/05 01/06 02/06 03/06 04/06 05/06 06/06 07/06 08/06 09/06 10/06 11/06 12/06 01/07 02/07 03/07 04/07 05/07 06/07 07/07 09/07 02/08 03/08 02/10 03/10 04/10 05/10 06/11 11/11 02/12
|