Malasema |
Friday, July 28, 2006
٭ تو ايستگاه اوتوبوسي وايساده بودم كه
........................................................................................نزديك 4 ساله وايميسم دديوار صورتي پشتمو ديدم كه از بالاش درختا زدن بيرون گفتم ايول ؛ اصلا دقت نكرده بودم اينارو يه هو ديدم يه در هست ؛ سبز ؛ زنگ هم داشت كپ كردم ، يعني اين همه وقت اينو نديده بودم ؟ زنگ زدم.. خيلي گذشت .. يه پيرمرده درو باز كرد دو بار به چپو و راست چرخوند سرو رو كرد به من كه زنگ زدن ؟ گفتم نفهميدم ؛ حواسم نبود ؛ شما اينجا زندگي مي كنين ؟ گفت آره ؛ فقط از اون يكي در بيشتر ميايم و ميريم قدم زنون تا دكه رفت و يه نگاه به روزنامه ها انداخت و رفت تو خونه در هم بست Link Archives07/04 08/04 09/04 11/04 02/05 10/05 11/05 12/05 01/06 02/06 03/06 04/06 05/06 06/06 07/06 08/06 09/06 10/06 11/06 12/06 01/07 02/07 03/07 04/07 05/07 06/07 07/07 09/07 02/08 03/08 02/10 03/10 04/10 05/10 06/11 11/11 02/12
|