Malasema




Wednesday, April 19, 2006

٭
داستان يك مرد عادي و يك زن
يك مرد عادي با اينكه يك زن را بسيار دوست داشت
ولي در خود احساس ضعف و بدبختي و بيضي مي كرد.
يك مرد عادي از خانه بيرون رفت و شروع به راه رفتن كرد
و تمام راههاي دنيا را رفت و حسابي فكر كرد
يك مرد عادي ناگهان تصميم خودش را گرفت
او به جنگل رفت و با تبرش درخت ها را زد
و شير و گاو و كوالا و پنگوئن و اسكيمو را كشت
و با پولش يك گردنبند الماس گرانقيمت براق خريد
او با يك هيكل ورزشي هديه را به يك زن تقديم كرد.
در آخر يك زن به آغوش او مي رود و در حالي كه او را مي بوسد
يك مرد با لبخند به لنز دوربين نگاه مي كند.
پايان



........................................................................................

Archives

07/04   08/04   09/04   11/04   02/05   10/05   11/05   12/05   01/06   02/06   03/06   04/06   05/06   06/06   07/06   08/06   09/06   10/06   11/06   12/06   01/07   02/07   03/07   04/07   05/07   06/07   07/07   09/07   02/08   03/08   02/10   03/10   04/10   05/10   06/11   11/11   02/12  

Home