Malasema |
Saturday, March 18, 2006
٭ طبق معمول اون ظهر مامانم وادارم كرده بود كه بخوابم
........................................................................................ظهر تابستون طبق معمول چشمامو يه مدت بستم تا مامانه خوابش ببره بعد دويدم بيرون يه نگاه به آفتاب تخمي كردم ؛ يه نگاه به چوب هاي توي باغ يه نگاه هم به منبع نفت و هميشه آتيش درست كردن مي شد ماموريت من چوب جمع كردم و نفت و گُر آتيش تو اون آفتاب ظهر تابستون همينطور به آتيش زل مي زدم سرما خورده بودم و آبريزش بيني داشتم پوست دستم به خاطر حساسيت به خاك خشكي زده بود و مي سوخت لبام هم به خاطر حساسيت قاچ قاچ شده بود يه ذره تب داشتم ، از سر درد داشتم مي مردم آب دماغم رو نميشد كاريش كرد با دست پاك مي كردم به پوست دستم ميخورد و مي سوخت و اگه ولش مي كردم مي رفت رو لبام به خاطر مريضيم اشك از چشام ميومد خارش دستا ، سوزش لبها ذق ذق كردن سينوزيت ها آب دماغ پوس پوس شده گريم گرفت زار زار نشستم گريه كردم به حال و وضع خودم ، به اين همه درد يه هو ديدم خنك شدم داييم شيلنگ آبو باز كرده بودو گرقته بود رو آتيش و منو تمام هيكلم خيس خيس شدم ، خنك خنك ، مثل معجزه نفس كشيدم و حس كردم زنده ام فلاني الان هم زندگيم همينطوري شده همش ظهره تابستونه مامانه ميگه بخواب ؛ من يواشكي در ميرم فقط شيلنگه نيس راستي ؛ داييه كجا گذاشت رفت ؟ Link Archives07/04 08/04 09/04 11/04 02/05 10/05 11/05 12/05 01/06 02/06 03/06 04/06 05/06 06/06 07/06 08/06 09/06 10/06 11/06 12/06 01/07 02/07 03/07 04/07 05/07 06/07 07/07 09/07 02/08 03/08 02/10 03/10 04/10 05/10 06/11 11/11 02/12
|