Malasema




Friday, March 10, 2006

٭
همانطور كه تو شب باروني قطار اولد ساويلا در حال حركت بود
مردي با باروني خيس در بين راهرو قطار ظاهر شد.
كلاهشو تا ابرو هاش پايين كشيده بود و عينك گرد تيره اي به چشماش زده بود،
يقه كتش رو هم بالا داده بود و دستاشو توي جيباش كرده بود. با آرومي از كنارم رد شد
صداي پيرزني از دور ميومد : قتل، مرگ، يه جنازه،
مرد با لگد در آخر واگنو باز كرد و نگاهي به من كرد و پريد ؛
موقع اين حركت باد پالتويش رو تكون مي داد و خيلي پر شكوه به نظر مي رسيد.
دستي به چمناي خيس كشيد و بو كرد و رفت.



........................................................................................

Archives

07/04   08/04   09/04   11/04   02/05   10/05   11/05   12/05   01/06   02/06   03/06   04/06   05/06   06/06   07/06   08/06   09/06   10/06   11/06   12/06   01/07   02/07   03/07   04/07   05/07   06/07   07/07   09/07   02/08   03/08   02/10   03/10   04/10   05/10   06/11   11/11   02/12  

Home