Malasema




Monday, August 16, 2004

٭
هی عیسی تو بگو به کجا برگردم؟
شاید بهتر باشد برگردم به دورانی که به خاطر لگد زدن همکلاسیم به کونم به ناظم مدرسه گفتم : آقا اجازه. اونا به باسنمون دست می زنند.

یا شاید بهتر باشد برگردم به دورانی که وقتی در صف نان بربری منتظر نان بودم، در جواب مالش وار دستهای پیر مرد بر روی خایه هایم لبخندی زدم و در عوض همان حرکت بر کونم با اخم هولش دادم.

چطور است برگردم به روزی که عدس پلوی خوشمزه نذری را در مسجد قاشق قاشق در وجودم فرو می بردم.

عیسی فهمیدم کجا برگردم.
بر می گردم به زمانی که خداوندت زیر پایم فرشی غلتاند و گفت: «روی این فرش زندگی کن.» گفتم : «صندوق سیاه فانتزی هایم را کدام گوشه فرش بگزارم؟» او پوزخندی زد و گفت : «بیا بزار تو کون من.» . هی عیسی.. خداوندت بی ادب بود. دیگر با او صحبت نکردم. بی انصافانه به من جواب داد. صندوقم را بغل کردم و از فرش گلگلی زیبایش بیرون رفتم. تا اینکه عبرتی برای مسمان و الگویی برای مسلمانان شدم. تو از من پاک تر نبودی عیسی، عشق خداوند به تو پاک تر بود.



........................................................................................

Archives

07/04   08/04   09/04   11/04   02/05   10/05   11/05   12/05   01/06   02/06   03/06   04/06   05/06   06/06   07/06   08/06   09/06   10/06   11/06   12/06   01/07   02/07   03/07   04/07   05/07   06/07   07/07   09/07   02/08   03/08   02/10   03/10   04/10   05/10   06/11   11/11   02/12  

Home